.

.

دریافت کد باکس بهترین دلنوشته

بهترین دلنوشته

دو نفر پیرمرد یه پیرزن

کنار هم نشسته بودن داشتن فیلم میدیدن

هنگ گرده بودم

پیشانیم پر از عرق شد

با صدایی پر از ترس سلام دادم

خیلی آروم جواب دادن

با جمله پیرزن که گفت اقامون مریضه نمیتونه از جاش پاشه  ترسم ریخت

 راس میگفت نمی تونستن از جاشون پا شن

بخدا سر جام خشک شدم

بد جوری بغض کرده بودم .

با صدای لرزان اما ایندفه نه از ترس که از شرم و بغض گفتم ببخشید

اولش نمیومدم چون نمی شناختمتون

با پیرزنه رفتیم پشت بام تا فرش رو برداریم. واقعا هم سنگین بود

یه طرفشو پیرزن گرفته بود , ولی نمی تونست برش داره

خودم به تنهایی فرش و برش داشتم آوردم پهن کردم اتاق

موقعی که اتاق بودم اون سه نفر رو زیر چشمی برانداز میکردم

سرم داشت می ترکید

یکیشون اصلا نمیتونس راه بره

دوتا دیگه هم فقط میتونستن به زور راه برن

خواست چایی بیاره

مزاحمشون نشدم بازم ازشون معذرت خواهی کردم

موقع رفتن بهشون گفتم هر موقع کاری داشتین فقط به خودم بگین

خیلی ازم تشکر کردن.

کل مسافت باقی مونده تا خونمونو دویدم

آخه نمیتونستم جلوی گریه کردنمو بگیرم

رسیدم خونه فورا رفتم اتاقم. یکمی که اروم شدم اومدم حال

حرف نمیزدم چون صدام می لرزید . واقعا ضایع بود که گریه کرده بودم

تا شب فکرم درگیر بود . موقع خواب پتو رو کشیده بودم سرم داشتم گریه می کردم و به اون لحظه

فکر میکردم

یه دفه یه چیز مثل برق تو ذهنم جرقه زد

یادتونه گفتم موقع وارد شدن پیرزنه بهم گف حالت عوض میشه !

منم که منتظر بودم تا معنی این جملشو بدونم

موقع خواب تازه این جملشو فهمیدم .

دوباره گریه ام گرفت

واقعا از خودم بدم میومد

که چقدر ناسپاس هستیم

چقدر بی توجه هستیم

چقدر سهل انگار هستیم

 

 روزی گفتم شبی کنم دلشادت

                         وز بند غمان خود کنم آزادت

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت

                      وز گفته خود هیچ نیامد یادت؟

 

دلنوشته های من.دلنوشته های ابراهیم حسینی.عشق و عاشقی.عاشق.غم.گریه.ابراهیم حسینی.دلنوشته.عاشقانه ترین داستان.غمگین ترین دلنوشته.بهترین دلنوشته من.دلنوشته های من


نظرات شما عزیزان:

رسول
ساعت17:20---17 اسفند 1394
واقعا خيلي زندگي سختي داررن
خدا كمكشون كنه
وبسايت خيلي زيبايي داري
به وب منم سر بزن


hamed
ساعت17:16---17 اسفند 1394
be Nazareth man knob bood

گناهکار
ساعت17:36---7 فروردين 1394


سوشا
ساعت13:10---13 اسفند 1393
حرف مفت بود اگرم حقیقت بود خوب نتونسنی توضیح بدی.

♥عاشقانه♥میلاد♥مهلا♥
ساعت13:46---12 اسفند 1393
سلام خوبی گلم♥وبت عالیه♥به وبلاگمون سر بزن نظر بده منتظرتم♥دوست داشتی منو با اسم ♥عاشقانه میلاد و مهلا♥لینک کن بعد نظر بده لینکت کنم♥

اینم ادرس چت روممون دوست داشتی روممون رو هم لینک کن اگه بیای خوشحال میشیم♥ساحل چتwww.sahelchat.org

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥


کامی
ساعت13:14---12 اسفند 1393
سلام قشنگ بود انصافنم ترس داشت اگه به جای سه تا بیرزن سه تا نره غول بودن میتونستن هر بلایی سرت بیارن . جیکتم درنمیومد خدا رو شکر بخیر گذشت

منم دلنوشته هامو مینویسم خوشحال میشم با هم ارتباط داشته باشیم

kami45.loxblog.com


کامی
ساعت13:14---12 اسفند 1393
سلام قشنگ بود انصافنم ترس داشت اگه به جای سه تا بیرزن سه تا نره غول بودن میتونستن هر بلایی سرت بیارن . جیکتم درنمیومد خدا رو شکر بخیر گذشت
منم دلنوشته هامو مینویسم خوشحال میشم با هم ارتباط داشته باشیم
kami45.loxblog.com


gf
ساعت11:47---12 اسفند 1393
اولش فك كردم دارم داستان اونجوري ميخونم خخخ

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:داستان,دلنوشته ابراهیم حسینی, ] [ 22:36 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]